سلامی به گرمی جنوب و زیبایی دریای جنوب به یاران ودوستان گلم از احوالات من بپرسید – من را کمبودی نیست جز مقدار نوری برای روشن کردن مسیر زندگی !! چراغ قلبم کم نور است و چشمانم مسیر خود را پیدا نمیکند .. شعله ای میخواهم...
در آخر
روز ی مرگ
در تار و پود زندگی ما
گم خواهد شد
روزی یادمان خواهد رفت کجا به دنیا آمده ایم
روزی یادمان خواهد رفت
روزی می میریم !
اما من ...
در هر کلاف زندگی ام
در یاد مرگم
در یاد آن لحظه ی سخت
که شرمگینانه
التماس دست های نجیبت را
با چشم های گناهکارم
برای بخششی دشوار
می کشم .
آنروز ...
دست خودم نیست !
آنروز هم من در دست های تو خواهم مرد !
پی نوشت:
شریعتی میگه : چقدر روح محتاج فرصتهایی است که در آن هیچ کس نباشد
من میگم : چقدر روح محتاج فرصتهایی است که در آن یک نفر باشد که قلبش برای تو بتپد